این چند روز ...
شکوفه ی بهاری مامان روز پنجشنبه که قرار بود برم خونه مامان بزرگ برای آش پزون و حسش نبود و نرفتم ... عصری زنگ زدم و مامان بزرگ گفت که همه هستن جز تو و جات خالیه ... از همون موقع دلم حساااابی گرفت و بغضم گرفت ... تا عصری که بابایی اومد و تمام سعیش رو کرد تا من رو سرحال بیاره ولی موفق نشد .. بعد از شام یه دوش گرفتم و بابایی پیشنهاد داد که قهوه تلخ ببینیم( این یعنی اوج فداکاری بابایی !! چون اصلا این فیلم رو دوست نداره و حالا حاضر شده بخاطر من بشینه ببینش !!) داشتم شیرت میدادم و فیلم میدیدم که زنگ در رو زدن ... ساعت 10:30 شب ... به آیفون نگاه کردم و صورت بابابزرگ رو دیدم !!!!!! خدا بدونه که با چه سرعتی تو رو گذاشتم رو زمین و رفتم لباس عوض کر...
نویسنده :
نانا
17:30